بایگانی نویسنده: mehromah53

براي دخترم

 

New Image

همراه دسته اي از گلهاي وحشي،

با عطر پونه و باران،

كمياب مثل خودت،

جامانده از خواب هاي ديشبت،

بيدار مي شوي…

 

و مثل باد…

قبل از صداي بوق سرويس،

تنگ هم كلاسي هايت،

جاخوش مي كني…

 

آنگاه…

 

فارغ از گذشته،

رها از آينده،

در لحظه…

خنده فرياد مي زني…

 

و به همسايه ها عوض بوق،

شادي پيشكش مي كني…

 

اينبار پدر مي ماند،

خيال تو،

و شعري براي تو…

91/10/11

كنار تو

 

تنهايي

يك روز،

پروازم مي دهي…!

روز ديگر،

زندانيم مي كني…!

 

يك روز،

پهلويت،عاشق مي شوم…!

روز ديگر،

كنارت،از خودم هم بيزارم…!

 

يك روز،

دست مي اندازي گردنم و مرا به اوج خيال مي بري…!

روز ديگر،

يك عالمه خيالات برايم سوغاتي مي آوري…!

 

يك روز،

نگرانم،يكي بخواهد خلوتمان را برهم زند…!

روز ديگر،

وحشت دارم ،نكند بخواهي با من خلوت كني…!

 

يك روز،

هر چه دنبالت مي گردم،گم مي شوي…!

روز ديگر

هر چه فرار مي كنم،پيدايم مي كني…!

 

من با تو چه كنم؟

.

.

.

.

.

.

 

«تنهايي»

91/10/09

آلزايمر

آن روزها…،

كه رودخانه غم،در دلم خروشان بود…،

او آمد… 

و سهم خودش را،

با يك نقب،

به دلش سرازير كرد…

 

حالا،

كه رودخانه «آرام» گرفته…،

او غمگين است…

.

.

.

 فكر مي كند من «آلزايمر» گرفته ام…

91/10/08

 

 

لالايي درخت

پشت ديوار،

               نگاه من،                 

                حياط همسايه،              

                بالا تنه درخت…           

 

حضور گنجشك،

عبور سنجاقك،

             بوسه خورشيد،            

شادي درخت…

 

سقوط ميوه،

 فرار گنجشك،

  طعنه خورشيد،

اخم درخت…

 

آمدن باد،

پرسه شاپرك،

سلام ابر،

خنده درخت…

 

پررويي باد،

دعوت رقص،

قبول شاپرك،

شرم درخت…

 

التماس باد،

اصرار شاپرك،

وساطت ابر،

قبول درخت…

 

پيش درآمد باد،

نعنوي ابر،

آبرك شاپرك،

نگاه درخت…

 

شش هشت باد،

             عشوه ابر،                 

              بشكن شاپرك،                  

        رقص درخت…          

 

افراط باد،

تقلاي ابر،

جيغ شاپرك،

دلشوره درخت…

 

فرار ابر،

مرگ شاپرك،

خستگي باد،

غصه درخت،

 

سلام مهتاب،

احوالپرسي جغد،

خميازه من،

لالايي درخت…

91/10/05

پدر

???????????

چشم به راه صداي ماشينت بودم،

تا از كوچه بيايد…

 و مثل هر روز،

پشت درب حياط مخفي مي شدم،

 تا غافلگيرت كنم…

 

بومب…

 

 از وحشت فرياد مي كشيدي…،

و براي من عجيب نبود،

كه مثل روز قبل،

باز هم گول خوردي…

 آنوقت…،

باشوق…،

تا جايي كه مي توانستم،

به آسمان مي پريدم،

تا در آغوشت جا خوش كنم…

 

از من مي خواستي تا،

با ريش هاي زبرم،

 صورتت را بسوزانم…!

و من صورتم را محكم به صورتت مي ماليدم،

تا بار ديگر صداي فريادت را بشنوم…

 

آ آ آخ خ خ…

 

هر دو فرياد مي كشيديم…،

و باران اشك از چشمانمان  سرازير مي شد….

 

تو از خنده،

من از درد…

 

چه درد خوشي!

 

مثل اكنون،

 كه پسرم با ريش هايش،

صورتم را آتش مي زند…!

و فريادمان به آسمان مي رود…

 

من از خنده،

او از درد…

 

پسرم جاي من نشسته،

من جاي تو…،

تو جاي پدربزرگ…

و پدربزرگ كنارخدا…

.

.

.

روزگار:

بيا جيب هايم را بگرد!،

هر چه بود،مال تو…

بجايش از سر جايت تكان نخور…!

91/10/02

مرثيه پائيز

مي روي و برگهاي خسته درختانت را،

به زمين مي سپاري…

به اين اميد كه اجسادشان كمك كنند،

به رويش جوانه هاي نو…

 

مي روي و چشم شاعرت را براي يك سال،

به انتظار مي گذاري…

به اين اميد كه هميشه،

برايش، تازه بماني…

 

كسي چه مي داند…!

شايد وقتي كه باز مي گردي،

ببيني كه او هم،

براي كمك به رويش جوانه ها،

رفته باشد…

91/09/29

نينوا

گلويم را سخت،

در پنجه هايش گرفته…

و جز روزنه كوچكي براي نفس كشيدن…،

بقيه راه را بند آورده.

 

عجب زور بازويي دارد،

 «اندوه»…

 

امروز،

 ابرها هم مثل من غمگينند…

آنها هم گريه مي كنند اما،

لااقل،

در گوشه ي خيابان،

زير درختهاي زرد،

كه از سرما خشكشان زده،

توي ماشين،

نينوا گوش نمي كنند…

91/09/21

استاد

مي گويد: چرا موهايت بلند شده،

سكوت مي كنم…

مي گويد: ريشت ديگر چرا،تو كه اهل ريش نبودي!

سكوت مي كنم…

مي گويد: ژست شاعري گرفته اي…

مي رنجم…اما…زيپ دهانم را تا آخر مي كشم،

و به آن يك قفل مي زنم،مبادا آزارش دهم…

مي گويد زشت شده اي…

خوشبختانه دهانم قفل است…

مي گويد شعرهايت هم…

اينبار اگر دهانم هم باز بود چيزي نمي گفتم…به او حق مي دهم…نمي پسندد…

دوستانش را خبر مي كند…و ناجوانمردانه بر سرم مي ريزند…

مي خواهند به دهانم قفل بزنند…

و من مانده ام مگر قفل به اين بزرگي را نمي بينند!!

.

.

.

اين بار با كنايه مي گويد: «استاد» حالت چطور است؟

قفل را از دهانم بر مي دارم، كمي زيپ را باز مي كنم…

مي گويم: دقيقا مشكلت را بگو،شايد بتوانم كمكت كنم…

مي گويد : ننويس

مي گويم: مگرنوشتن جرم است؟

مي گويد: بوي شعرهايت آزارم مي دهد

مي گويم: چه بويي

مي گويد: بوي تازگي…

مي گويم: درونم را توصيف مي كنم…

مي گويد: درون؟

مي گويم: آري درون، مگر نشنيده اي؟

مي گويد: نمي فهمم! من كله پاچه دوست دارم اما دل و قلوه را هرگز!!

مي گويم: اما من از چيز ديگري حرف مي زنم…

مي گويد: مي دانم…»درون»…املايش را هم بلدم…

مي گويم: دستت را به من بده…

مي گويد: بگير

مي گويم: بازش كن

مي گويد: اين هم باز

قفل را در دستش مي گذارم و مي گويم :

مال تو…

آنوقت گوشه اي مي نشينم و با خود قرار مي گذارم كه به حال خود رهايش كنم…

بعد برمي گردم به درونم و آرام دنبال شعر ديگري مي گردم…

91/09/20

مژگان من

روح من ديريست پيدا مي كند،       

نقطه هاي روشني در قلب من…

«قلب» من چنديست اذعان مي كند!  

عشق و مهر همنشين خوب من،مژگان من…

مي تپد در سينه ام با شوق او،

مي فرستد زندگي در هستي ام با مهر او،

مي چكاند اشك شادي و شعف در چشم من با ذوق او…

اين قلب من،مژگان من…

 

مي رهاند خاطرم از برگ برگ خاطرات تلخ و گس…

مي زدايد چشم من از هاي هاي گريه هاي خشم و اندوه عبث…

مي ربايد قلب من از جاي جاي  دنج و تاريك هوس…

مژگان من،اين قلب من…

91/09/18