مي گويد: چرا موهايت بلند شده،
سكوت مي كنم…
مي گويد: ريشت ديگر چرا،تو كه اهل ريش نبودي!
سكوت مي كنم…
مي گويد: ژست شاعري گرفته اي…
مي رنجم…اما…زيپ دهانم را تا آخر مي كشم،
و به آن يك قفل مي زنم،مبادا آزارش دهم…
مي گويد زشت شده اي…
خوشبختانه دهانم قفل است…
مي گويد شعرهايت هم…
اينبار اگر دهانم هم باز بود چيزي نمي گفتم…به او حق مي دهم…نمي پسندد…
دوستانش را خبر مي كند…و ناجوانمردانه بر سرم مي ريزند…
مي خواهند به دهانم قفل بزنند…
و من مانده ام مگر قفل به اين بزرگي را نمي بينند!!
.
.
.
اين بار با كنايه مي گويد: «استاد» حالت چطور است؟
قفل را از دهانم بر مي دارم، كمي زيپ را باز مي كنم…
مي گويم: دقيقا مشكلت را بگو،شايد بتوانم كمكت كنم…
مي گويد : ننويس
مي گويم: مگرنوشتن جرم است؟
مي گويد: بوي شعرهايت آزارم مي دهد
مي گويم: چه بويي
مي گويد: بوي تازگي…
مي گويم: درونم را توصيف مي كنم…
مي گويد: درون؟
مي گويم: آري درون، مگر نشنيده اي؟
مي گويد: نمي فهمم! من كله پاچه دوست دارم اما دل و قلوه را هرگز!!
مي گويم: اما من از چيز ديگري حرف مي زنم…
مي گويد: مي دانم…»درون»…املايش را هم بلدم…
مي گويم: دستت را به من بده…
مي گويد: بگير
مي گويم: بازش كن
مي گويد: اين هم باز
قفل را در دستش مي گذارم و مي گويم :
مال تو…
آنوقت گوشه اي مي نشينم و با خود قرار مي گذارم كه به حال خود رهايش كنم…
بعد برمي گردم به درونم و آرام دنبال شعر ديگري مي گردم…
91/09/20